
قدم می زنم با سکوتی مدام شب قصه های پریشونمو
دارم زندگیـمو ورق می زنم کتـاب سکوت غریبــونمو
ورق می زنم این کتاب غمو که شایـد خودم رو تماشا کنم
به زیر نقابی که عمری زدم تا عمق سکوتم رو حاشا کنم
تماشا کنم چهرمو بی نقاب که جا مونده تو خندۀ کودکی
تو جادوی بادبـادک کاغذی سر ظهر و خوابیدن زورکی
چه بی دلهره جا گذاشتم یه روز خودم رو تو دنیای بی واهمه
قـدم می زنـم بـا سکــوتــی مدام که پـیــدا نشـم تو دل همهمه
کـنار یه خـــط عمیـق بلنـد که پایان این قـصه همراهــشه
من از امتداد خودم میرسم به هر لحظه که مرگِ آرامشه....
نظرات شما عزیزان:
|